عروسكهاي دوستداشتني من
قصهي پرغصهي دختركاني كه همخوابهي نفرت ميشوند
عروسكهاي دوستداشتني من
شاید این خاطرهها مربوط به خیلی وقت پیش باشد؛ آن وقتها که لبها و لپهایم صورتی بود و کیف چرخدارم رویش عکس سفیدبرفی داشت. با لیلی و بیتا مسابقه میگذاشتیم از مدرسه تا مغازه حاج حبیب. صدای خرخر چرخهای کیفمان زنگ تعطیل شدن مدرسه بود. آن روز چرخ کیفم خراب شده بود و من با سارا لی لی کنان به خانه آمدیم و توی راه آواز میخواندیم: دست میزنم من، پا می کوبم من، خوشحالم، عمر ما کوتاس، چون عمرگلهاست.
وقتی رسیدم کفشهای عمه پشت در بود. به خانه نرسیده کیفم همانجور روی کولم بودکه به سمت کنترل تلویزیون رفتم. عمه گفت سلامت کو؟ مادرم گفت: سلام کرد دخترم شما نشنیدید.
خلاصه که هروز از مدرسه میرفتم عمه آنجا بود و نتیجه پچ پچ هایش به همان ازدواجی ختم شد که برایتان تعریف میکنم.
ازدواجی که نه اینترنتی است و نه خیابانی و نه مجازی... ازهمان ازدواجهایی که می رود برای یک عمر... حلقهیی که هرچه دورش نخ میپیچی بازهم بزرگ است... لباس عروسی که هرچه کاپهایش را با پارچه و پنبه پرمیکنی هنوزم زار میزند... کفشهایی که پاشنههایش برای عروس خیلی بلند است ولی با همه بلندی اش هنوز قد عروس با آن کوتاه است.
موهای مشکیاش راهرچه بالای سرش می بندند بازهم تا شانه داماد نمی رسد ...هم خنده است و هم خجالت ... خنده عروس قشنگ و خجالتش قشنگتر.
خیلی هیجان آوراست ... اولین جشن وآخرین جشنی که به خاطر توست، جشن عروسی با کلی هدیه و شاباش و عکس و مکس...
آن روز قبل از عروسی، هما به خانه مان آمد تعجب کردم! باهاش صمیمی نبودم، فقط همکلاسیم بود. بدون هیچ سلام علیکی فقط آمد وگفت : ((خیلی هم خوب نیست)). معنی حرفش را نفهمیدم به حرفش هم اعتمادی نداشتم. کی به حرف یک آدم تنبل که همه اش سرکلاس میخوابد گوش میدهد؟؟؟؟
جشن به این بزرگی باید خیلی عالی باشد. فکرکن تا این سن حتی یک جشن تولد هم نداشته باشی یا یک گل هم هدیه نگرفته باشی، اینقدر مورد توجه نبوده باشی (فقط جشن تکلیف و آن هم با صلوات و کف زدن و ملودی تموم شد) بگذریم ...
این جشن خیلی به دلم نشسته بود. یک ماتیک قرمز و یک سایه بنفش که لب و لپهای صورتیام را کاملا پوشانده بود .
جشن که تمام شد اصلا دلم نمیآمد موهایم را باز کنم، صورتم را بشورم و لباس ماکسی ام را عوض کنم...
***
چشم که باز میکنی میبینی جشن برای تو نیست ... جشن همخوابی مردیست که برای سورو ساتش، تورا انتخاب کرده. عشقی نیست ...شناختی نیست... حسی نیست... میمانی با هزار سوال... مات و مبهوت... دیگراز عروسک خبری نیست، بلکه تومیشوی عروسک دست...
چقدر زشت و شرم اور است. فقط میدانم که باید ساکت باشم وحرفی نزنم و سرصدا نکنم ... کاش من هم مثل عروسکم کور و کر بودم. کاش منم روح نداشتم که اینقدر آزرده شود...
***
عروسی تمام میشود وتو میفهمی معنی تعرض را... میفهمی معنی تجاوز را... و معنی در چنگال گرگ بودن را...
هفته ها میگذرد. برق انگشتر و طلاهایت را می بینند ولی رنگ زردت را نمیبینند... ابروهای باریکت را میبینند و اندام نحیفت را نمی بینند. کودکی را پشت سرمی گذاری بی انکه کودکی کرده باشی. و مادری که انگار منتظر بود تا با تهیه جهیزیه، خودی نشان دهد. در خانه، دیگر حرف تو نیست حرف فرش و یخچال ساید و ماشین ظرفشویی است .
تو در ادبیاتت میگویی...رابطه زناشویی، میگویی معاشقه... میگویی تمکین... هرچه می خواهی اسمش را بگذار.. اما در ادبیات کودکانه من، همان کار زشت است، میفهمی؟ کار زشت.
میگویی رابطه زناشویی مقدس است...آرامبخش است... مایه دلبستگی... و وابستگی است، مایه تسکین است، اما چیزی جز تشویش و نگرانی و نفرت و احساس گناه کودکانه نصیبت نمی شود. هر بار خوابيدن در بستر او، اندوهي سنگین را بر قلبم مينشاند. خاطرههاي تلخ آن روزها که همه عمر همراهت میماند. همان نفرت...همان همخوابگی...بگذریم.
***
تا چشم باز میکنی مادر شده ای...یک بار که از خانه بهداشت می آمدم، پسر حاج حبیب من را دید. نایلون داروهایم را جلو شکمم گرفتم که دیده نشود، ولی از چشمش دور نماندم و به چشمهایم خیره شد. انگار میخواست بگوید: توکی بزرگ شدی؟، ما که باهم هم مدرسه بودیم. سرش را پایین انداخت. همیشه وقتی از جلوی مغازهشان رد می شدم میآمد و جلو سگ همسایه را میگرفت تا من نترسم. برگشتم ببینم هنوزهم مرا نگاه میکند یا نه. وقتی برگشتم او هم برگشت. توي دلم حس خوبی داشتم. بعد از آن، بعضی وقتها که به مغازه حاج حبیب میرفتم دوست داشتم پسرش پشت ترازو باشد. پسر حاج حبیب امسال کلاس یازدهم است ...
***
یادم رفت چه میخواستم بگویم. تا چشم باز میکنی مادرشده ای .نه بچه داری بلدی و نه خانه داری. بزرگترها دخالت میکنند چون عقلت نمیرسد راه را که بی راهه را نشانت میدهند. خانه ات میشود صحنه تاخت و تاز بزرگترها ...همین است وقتی قابلیت اداره زندگی مشترک را نداری ... وقتی توانایی و حق تصمیم گیری نداری ... می شوی چشم وگوش بزرگترها ... آنها هرکدام ساز خود را میزنند و آخرش یک جمله تحویلت میدهند ((ما از اول وصله هم نبودیم)) وباز دوباره معصومانه میگویی ((هرچه پدرم بگوید)) و دوباره راهی خانه پدر میشوی. این بار دیگر مثل گذشته کودک نیستی. 9 ساله هم که باشد یک شبه زن میشوی وهستند مردانی که اگر با هزار زن هم بخوابند هرگز مرد نمیشوند.
در 17 سالگی ازدواج می کند که سربازیش را نزدیک خانوادهاش خدمت کند. دامادش می کنند تا سرش به خانواده گرم شود ومعتاد نشود یا در کمال خودخواهی همسر خردسال میگیرد تا به اخلاق و رفتار خودش باربیاید تا از کودک خردسال برای خودش کنیزی بله قربانگو بسازد... نمیدانم شاید او هم قربانی باشد... قربانی تعصب و فرهنگ و تربیت ناصحیح .
بچه هایم را بغل میکنم...دوستشان دارم...دوعروسک خوشگل.
وقتی داد میزنند، نق میزنند، خیلی حوصله به خرج میدهم. دعوایشان نمی کنم. هرچه باشد من از آنها 11سال بزرگترم. عروسکهای دوست داشتنی من، امیدوارم که همیشه با من بمانند .
همه آنچه که گفتم را من 15سال زندگی کردم و اکنون از کودکی به پیری رسیدهام بی انکه کودک باشم، بی آنکه نوجوان باشم، بی آنکه جوانی کرده باشم...
در آینه که می نگرم با خودم میگویم مگرمیشود تمام این فاجعه را پدرم اجازه داده باشد؟
سیمین رضایی
اورژانس اجتماعی شهرستان زاوه
برگرفته از زندگي واقعي يك مددجو