بوی پیراهن نرگس - قصه
بوي پيراهن نرگس…..
55 سال و نه ماه قبل، يكي از روزهاي ارديبهشت، وقتي هنوز شكوفههاي گيلاس و هلوي باغ پشت سپيدارها، پاي درختها نريخته بود، بوي پيراهن نرگس را از ميان شكوفهها شنيد. هنوز هم با آنكه 55 سال و نه ماه از آن روز ارديبهشت گذشته، هر وقت شكوفههاي گيلاس و هلو را ميبيند از شوق شنيدن دوباره بوي پيراهن نرگس گونههايش گر ميگيرد و كمي عرق ميكند. بعد، پيشانياش داغ ميشود و توي سرش يك احساس گرم، پخش ميشود…
«امان» را توي كارگاهش يافتم. در آستانه 75 سالگي، دست و پايش ميلرزيد و سرش مرتب تكان ميخورد. دستش به كار چوب بود. سرش را بالا كرد و سلامم را جواب داد.
آن روز كه بوي پيراهن نرگس را از لابهلاي شكوفهها شنيده بود، دختر عمويش را نامزدش كرده بودند؛ بي آنكه بخواهد. نرگس يك گوشه چشم تكاند و بعد پشت درختان انبوه گيلاس، از چشم گم شد. امان، به همين يك نظر عاشق شد. روزهاي ديگري به باغ گيلاس رفت تا دوباره مگر نرگس را ببيند. نرگس ديگر به باغ نيامد تا دو ماه بعد، وقتي كه گيلاسها را ميچيدند، امان، نرگس را سطل به دست كنار رديف سپيدارها ديد. يك بار ديگر نرگس، با هيجان سريع چشمش، دل امان را به تپش واداشت و يك بار ديگر پيشانياش داغ شد و احساسي گرم توي سرش پخش شد…
امان، همان طور كه دستهايش ميلرزيد، دستش را به طرفم دراز كرد و دست داد. احوالپرسي كرديم. به سبك پيرمردها، آرام و شمرده جواب احوالپرسيام را داد. تعارفم كرد كه روي چهارپايه بنشينم. نشستم و امان مشغول كارش شد.
نامزدياش را به هم زد. پسر عموهايش گفتند كه او را از ارث محروم ميكنند اگرپيمان با خواهرشان بشكند. پدرش سالها پيش مرده بود. امان تنها بود با مادرش. وقتي نامزدياش را به هم زد، ارثيهاش را بالا كشيدند. شكستگي دلش يكجا به مرهم عشق نرگس، شفا داد.
نرگس و امان، يك روز زير درختان گيلاس در ميان شاباش فاميل نرگس، پيمان بستند. عشق نرگس، در دل امان بال گرفت. نرگس همه چيزش شد. بدون نرگس، نفسش را ميگفت كه نيايد. قلبش به عشق ديدن نرگس ميتپيد و دستهايش به اميد نوازش نرگس به كار ميرفت. از ده طردشان كردند. به شهر آمدند. مادر امان مرد…
امان را نگاه ميكردم، نخستين بار بود كه به جستجوي خبر عشق رفته بودم. نميدانم خبر عشق را چگونه ميگيرند. از وقتي شنيده بودم، عاشقي پير، شيفته عشقي كهنسال، شب از روز نميشناسد، شيفته بودم كه امان را ببينم. بايد خبر عشق او را ميگرفتم. اين عشق بايد ثبت ميشد. بايد ميديدم چگونه اين عاشق پير، وقتي از نرگس ميگويد، اشكهايش دانهدانه به صورتش ميريزد. بايد ميرفتم و رفتم. حالا كنار امان بودم. او به كار خودش بود. سرش به كار بود. سكوت بود و من و امان، و صداي خشخش ابزار روي چوب.
امان و نرگس كه به شهر آمدند، به هم تكيه كردند. هيچكس را نداشتند. دل به هم سپردند و دست به يكديگر دادند. امان، دكاني دست و پا كرد و خانهاي ساخت و بچهها يكييكي آمدند. چرب و شيرين عشق، روز به روز در دلشان بيشتر ميشد. بييكديگر تاب نداشتند.
نرگس بدون امان نميتوانست يك قدم دورتر برود. تا ظهر كه امان از دكان ميآمد، عمرش نصف ميشد. امان هم به خودش نبود. پسرانش جايي داشتند و نرگس جاي ديگر.
عشق، از كنار نرگس يكقدم آنسوتر نميرفت و امان را هر لحظه بيشتر ميكشيد. كي تا روز شب شود! كي شود تا دكان را ببندد و به خانه برسد. نرگس پيش از آنكه نان و نخود از امان بخواهد، ميگفت: امان! نبينم دير آمدهاي. از غم ميميرم…
بالاخره به خودم جرأت دادم و سكوت را شكستم: آمدهام احوالتان را بپرسم. ميخواهم اگر اجازه بدهيد كنار شما بنشينم و كارتان را نگاه كنم… نتوانستم ادامه بدهم. زبانم گرفت. آيا ميتوانم در دل اين عاشق چنان وارد شوم كه در بر اين باز كند؟
….بچهها بزرگ شدند و هر يك به زندگي خود رفتند. نرگس و امان با رفتن بچهها، باز به خود برگشتند.
در آستانه 60 سالگي، حالا آن عشق، باليده بود و پهن شده بود، مثل ساية درختان گيلاس وقتي كه ميوههايشان را چيده باشند. هر دوشان زير ساية عشق ميزيستند. احساس اينكه پاييزكمكم فرا ميرسد و برگهاي درخت عشقشان، اسير باد پاييز ميشود، خوابشان را ميآشفت. از اين سالها، هراس از دست دادن يكديگر، روز به روز بيشتر ميشد و آنها را ميكاهيد.
جان نرگس نازكتر بود و آسيب خزان زودتر او را ميخراشيد. امان، چهرة نرگس را زردگونه مييافت و اندوه، امانش را ميبريد: مبادا نرگسم خداي ناكرده، زمينگير شود! و زمينگير شد نرگس.
پاييز كه بيايد، همه درختان گيلاس، ترس به جانشان ميبارد و از لرز مرگ، زرد ميشوند و ميكاهند….
يكبار ديگر سعي كردم حرف بزنم. امان، سرش را اصلاً بالا نميكرد، انگار كه من نيستم و همين، سكوت را سنگينتر ميكرد. فقط خشخش ابزار بود روي چوب.
مثل اينكه روي دهانم و روي لبم سوهان ميكشيد. نميتوانستم از ضخامت اينسكوت رد شوم. رفتم كه از قالب خبرنگار بيرون بيايم. خبر عشق را بايد عاشقانه گرفت. مظلومتر نشستم و دست خواهش باز كردم.
… امان، نرگس را مژده داد كه به خانه خدا ميروند. همانجا شفا ميگيرند، از خود خدا. نرگس، پاهايش قوت گرفت، چشمهاي كمسويش را به صورت امان دوخت و نازش كرد. گوشهاي نرگس رفته رفته از صداي قشنگ امان، محروم شد. صدا كه نباشد، ترديد و سوءظن ميآيد. وقتي تكان خوردن لبها را ميديد و صدا نميشنيد، ظنين ميشد «امان! بيوفايي نكني؟ امان! من نرگسم. همان نرگس كه بوي پيراهنم بيطاقتت كرد». نرگس گمان ميكرد كه امان دل به ديگري بسته است. آنها كه عشق دير سال اين دو را بر نميتابيدند، سعايت كردند و آتش دل نرگس را باد زدند. نرگس، دلي به درون و دلي به بيرون، با امان راهي مكه شد. مكه، غريب بود. نرگس حالش بدتر شد. امان به زيارت رفت. به دلش افتاد كه نرگس را زودتر به ديار خودشان بفرستد. نرگس بايد خوب ميشد. نرگس را راهي كرد، چند روزي زودتر. ساية بدگماني، حالا وجود نرگس را پر كرد. شيطان، عشقش را به عفونت بدگماني كشاند و همه جانش را فرا گرفت. نرگس، وقتي امان از سفر برگشت، در بستر مرگ بود. امان، مثل اسفند روي آتش بود. تاب نميآورد و نرگس، يكي از روزهاي ارديبهشت، وقتي شكوفههاي گيلاس، يكييكي به زمين ميريختند، چشمهاي قشنگش را بست و آتش هجران را در دل امان روشن كرد.
از روزي كه نرگس را از خانه امان بردند، تا روزي كه من در كارگاه،، او را ديدم، هيچكس خندة امان را نديد و شايد تا روزي كه امان زنده باشد، اندوه نبودن نرگس، او را رها نكند. او حالا هر وقت صحبت از نرگس ميشود، چشمهايش خيس است. هر كس اسم نرگس را جلو او ميبرد، دلش را خنج ميكشد و خوني ميكند. خون دلش از چشمهاي گود افتادهاش فرو ميريزد…..
بالاخره سر صحبت را باز كردم: «آمده ام شما را ببينم. شنيدهام شما زندگي زيبايي داشتهايد. از عشق شما و همسرتان، خيليها به من گفتهاند. آمدهام داستان شما را بشنوم و بنويسم». امان بيآنكه سر بلند كند حرفهايم را شنيد، اما كارش را رها نكرد. بلند شد و چوبي را كه خراشيده بود زير اره گذاشت. اره برقي را روشن كرد. صداي اره برقي، صداي مرا پوشاند. ساكت شدم. امان چوب را بريد و دوباره نشست. هيچ جوابي نداد. دوباره حرفم را تكرار كردم. گفت:«اين راز بايد سربسته بماند. من درد دلم را فقط با خدا در ميان ميگذارم. اين درد را با هيچكس نميگويم. اين راز هميشه با من خواهد ماند». حرفهايش را طوري تمام كرد كه ديگر هيچ چيز نتوانستم بگويم. فايده نداشت. انتظار بيهوده بود. بلند شدم و خداحافظي كردم. سرد جوابم را داد. از در بيرون آمدم…..
نوههايش ميگفتند شبها كه به خانه ميرود، وضو ميگيرد و اول براي نرگس نماز ميخواند. بعد ميرود سر عكس نرگس و روي آن دست ميكشد. بعد مويه ميكند و آه ميكشد. خودش غذا درست ميكند و ميخورد. هيچكس شايستة آن نيست كه جاي نرگس را بگيرد. امان بايد آنقدر تنها بماند تا نرگس او را ببخشد. بعد از شام رختخواب مياندازد و چادر نرگس را روانداز ميكند. روي سرش را ميپوشاند. نوههايش ميگويند وقتي خود را ميپوشاند، آهسته گريه ميكند.
پولي جمعكرده و ميخواهد به نيابت نرگس، به كربلا برود. نرگس هميشه با اوست. او هنوز هم وقتي بهار ميآيد، كنار درخت گيلاس حياط كوچك خانهاش ميايستد و پيراهن گلدار نرگس را آن طرف درخت روي بند پهن ميكند. بوي پيراهن نرگس، او را زنده نگه ميدارد. او زنده ميماند تا وقتي كه باد پاييز، درخت گيلاس را بتكاند.